بنویسیم
با ژورنال نویسی یادمیگیرید که چطور رنج بکشید. اگر بلد باشید رنج بکشید خیلی خیلی کمتر رنج میبرید. و سپس میفهمید که چطور از رنج برای ایجاد شادی و خوشحالی به خوبی استفاده کنید.
تو معجزۀ زندگی من هستی.
من سعید چهل ساله با کوله بار سنگینی به این سن رسیدم، کوله باری از درد، نگرانی، ترس، خشم، حسرت و ناامیدی. و با هر اتفاق نا خوشایندی در زندگی کوله بارم سنگین و سنگین ترمی شد. انگار که من تنها موجود روی کره خاکی بودم ومستحق تمام این مصائب. زمانی به دلایلی شدم نان آور خانه، اما هرروزچیزی هم به کوله بارم اضافه می کردم روزی اضطراب بود روز دیگر ناامیدی و روزی که مادرم را از دست دادم بارِسنگینِ تنهایی. به جایی رسیده بودم که توان قدم برداشتن و ادامه زندگی را در خود نمی دیدم. خودم را می دیدم گوشۀ رینگ زندگی و مجبور به تحمل ضربه های سنگینِ و هولناکی که از طرف هیچ کجا نبود مگر از طرفِ خودم و آن کوله بارِ لعنتی. در این میان وامانده و کتک خورده درگیر بیماری عجیبی هم شدم و در همان اثنا همسرم کتاب “ماورای طبیعی شدن” را به من پیشنهاد داد. و درست با همان کلمات بود که من به دنیایی از یک جنس دیگر قدم گذاشتم. در یک مهمانی دربارۀ کتاب صحبت کردم خواهرم ویدیویی از تو نشان داد که شد اولین قدم برای منِ تنها وخسته. حالا سبکبال هستم و بدون کوله بار، هر روز مدیتیشن می کنم، و در راه رشدم. معجزۀ زندگی من هستی.
لطفا در این مسیر ثابت قدم بمان.
همنشین همیشگی پنجاه و دوسال عمرم و یا لااقل بیش از نیمی از آن استرس بود و اضطراب و خشم. ظاهرعالی، شغل عالی و تحصیلات عالیترم همواره مورد تحسین و تمجید دیگران بود ولی چیزی که از نظر همگان دور بود به رغم ظاهر آرام و متین، احساس گناه، بدبینی، کمال گرایی، ذهنی خسته ، انقباض عضلات و بغض های نشسته در ته گلویم بود. مستآصل از همه راههای رفته و نرفته ،توصیه های پزشکان و مشت مشت قرص و کپسول، ویدیویی شگفت انگیز از شما به دستم رسید. آن ویدیو را تا شب صدبار گوش کردم درست مثل خودت وقتی کتاب “روح تسخیرناپذیر” را برای اولین بار خواندی. آن ویدیو و پست ها و پادکست ها و مدیتیشن های تو، شدند مونس روزها و شبهایم. امروز با کمال افتخار و با جرآت می گویم من در پنجاه و دو سالگی تازه متولد شده ام، نوزاده ای هستم آگاه و حاضر در صحنۀ زندگی، و البته پر از شور و شوق برای بیشتر دانستن.
کائنات را سپاسگزارم برای آشنایی با تو و هزاران بار شکر می گویم که آگاهی و عشق و نور را برایمان به شیوایی ترجمه و تفسیر کردی.
به لطف حضورت امروز من رها هستم و سبک، عاشق هستم و آگاه. لطفا و حتما در این مسیر ثابت قدم بمان.
شروع بیداری
با “شروع بیداری” بیدار شدم، اول با ” نَفَسِ خودم” آشنا شدم و بعد توانستم “شمارش نفس” را انجام بدهم. اوایل سخت بود ولی کم کم یاد گرفتم، با “هدف” دانه ای در دلم کاشتم و با محبت و عشق آبیاری و نگهداریش کردم، از”مدیتیشن خود دوستی” مهربانی با خود را آموختم، با “عبور از ترس” قدرت و شجاعت رها کردن باورهای غلط و رسوب کرده را آموختم، من دریافتم سختی های زندگی قراراست از من آدم بهتری بسازد، و نمیتوانم بخاطر ترس تا همیشه در منطقه امن بمانم، از وقتی “سکون و سکوت” را تجربه کردم حرف های بیهوده و کارهای بیهوده تر را کنار گذاشتم، به خودم احترام می گذارم وبدقولی نمی کنم، بیشتر کتاب می خوانم و کمتر از موبایل استفاده می کنم، پیاده روی می کنم و از زیبایی های دنیا لذت می برم، می توانم با “ژورنال نویسی” احساساتم را مشاهده کنم و کمتربرای تصمیم ها و رفتارها یم از آنها “کمک” بگیرم، کنترل پرخوری هایم را به دست گرفتم و از اضافه وزن هم رهایی پیدا کردم، شنیدن “صدای قلبم” باعث شد با انسان ها مهربان باشم، وقت بیشتری برای همسر و فرزندم بگذارم. امروزبانوی چهل ساله ای هستم که به جای سرزنش و تنفر،عاشق خودش و زندگیست.
واژه های جادویی
نمی دانستم کجا هستیم. صدایی از درونم گفت: “نفس بکش، نفس عمیق”، با اولین نفس بوی خون را شنیدم، ما زخمی شده بودیم، “صداهای اطرافت را گوش کن” وجودم یکسره گوش شد و صدای ناله همسرم را شنیدم، پس زنده است، “چه صداهایی از دورتر میشنوی”، دورتر صدای رفت و آمد اتوموبیل ها بود که با سرعت می رفتند، پس کسی متوجه تصادف و سرنگونی ما نشده، ما از جاده دورهستیم. “بدنت را لمس کن” لمس کردم، روی شانه سمت راستم آب داغی که از فلاسک ریخته بود را حس کردم و سوزشش را، “وارد محیط مقدس درونت شو” از سرتا نوک پاهایم را رصد کردم. دردی را حس نکردم، خوشبختانه سالم هستم. “هر چیزی در اطرافت را حس کن” از سمت راست وزش باد خنک به صورتم را حس کردم متوجه شدم پنجره خودرو تقریبا باز است پس سمت چپ من قفل کمربند ایمنی است. ” نیروی درونت را حس کن” دستم را بلند کردم و توانستم کمربند را باز کنم، “تو با نیروی برتر یکی هستی” تمام نیروی خودم را به کارگرفتم، به سختی توانستم از پنجره خودرو خودم را بیرون بکشم. “تو توانمندی” بلند شدم و به سمت جاده دویدم و ازمردم کمک گرفتم. من با این “واژه های جادویی” جان همسرم را نجات دادم.
[gravityform id="4111" title="false" description="false"]